كيميا كيميا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

کیمیا به روایت عکس

 گل قشنگ من در میان گلها...مرداد 91...موزه حیات وحش دارآباد   کیمیا وروجک مامان در پارک جمشیدیه...شهریور 91     عشق من در حال آب بازی در پارک جمشیدیه....(با گریه اوردیمش بیرون...بس که آب سرد بود اما نمیخواست بیاد بیرون....)   آماده رفتن به مهمونی...جلوی در آسانسور خونمون   سوغاتی های وروجک که باباش براش از دبی خرید و فکر کنم الان قیمتشون دو برابر شده باشه!!!!!!!!   شیرین عسل مامان در جنگل دالخانی در مسیر جنت رودبار که واقعا تکه ای از بهشته....   اولین نقاشی کیمیا ..گردی صورت و بدنش رو ما کشیدیم ...بقیه اش رو کیمیا خانوم هنرنمایی کردن... ...
31 خرداد 1392

2 سال و 7 ماهگی و دنیای کودکانه دخملی

این روزا از قشنگترین روزای زندگی من و باباییه عزیز دلم...مامان قربونت برم خوشگلم...نفسم...امیدم...همدمم ...همه آرزوی من ... اونقدر شیرین زبون شدی و قشنگ برامون حرف میزنی و هر روز یه چیز جدید یاد میگیری و عینا کارای ما رو تقلید میکنی که گاهی باورم نمیشه بیشتر از 2 سال و نیم از اون روزی که تو رو برای اولین بار تو بیمارستان توی بغلم گذاشتن میگذره ...باورم نمیشه که روز به روز داری قد میکشی و بزرگتر میشی....باورم نمیشه که داری واسه خودت خانومی میشی و کلی مستقل شدی و خودتم دوست داری اکثر کارا رو خودت انجام بدی و منو با اینکار غرق لذت میکنی... این روزهای پاک و معصومانه کودکانه تو برام تداعی کننده روزای کودکی خودمه و گاهی گذر زمان رو که نقش های ...
20 خرداد 1392

دو سال و نه ماهگی و مهد کودک آرزوهای فرشتگان

این روزا کیمیا خانوم ما هم بزرگ شده هم بامزه هم خیلی شیطون که از سر شیطنت همیشه من باید باهاش درگیر باشم و گاهی منو به مرز عصبانیت میکشونه و دیگه دست خودم نیست و یه کم جیغ و داد میکنم که بعدش خودم خیلی پشیمون میشم اما انگار این خصلت سن دخملیه که اینقدر لجباز و حرف گوش نکن بشه و سر هر چیز کوچیکی منو بیچاره کنه تا اون کارو انجام بده...از لباس پوشیدن و در اوردن بگیر تا حموم و دستشویی رفتن و بعد حموم لباس پوشیدن و مو خشک کردن و حتی خوابیدن... خلاصه این روزا حسابی با شیطنت های دخملی مشغولیم و بهتره بگم مشغولم...چرا که این بار سنگین بیشتر بر عهده منه و باباش زیاد کاری باهاش نداره ... از یه طرف دیگه هر وقت از جلوی مهد کودکی رد میشدیم کیمیا خیلی...
20 خرداد 1392

دخملمون سه ساله شد

  عزیز دل مامان این روزا خیلی روزای خوب و قشنگی رو به یاد من و بابایی میاره...روزایی که تو به زندگیمون پا گذاشتی و حس قشنگ مامان و بابا شدن رو به ما بخشیدی عزیزم... روزایی که زود از پی هم گذشت و گذشت و شما وارد چهارمین سال زندگیت شدی و روز به روز به شیرین زبونی هات و مهربونی هات ما رو بیشتر غرق لذت میکنی...روزایی که صبح ها به عشق تو از خواب پا میشم و شباش به عشق تو به رختخواب میرم ....روزایی که دست تو دست من هر روز صبح میریم مهد کودک و شما از من جدا میشی و میری پیش دوستات ولی وقتی میام دنبالت نمیدونمی چطوری بپری تو بغلم و اگه یه لحظه سرم جایی گرم باشه گریه ات میره هوا و من باز میفهمم که این منم که آرام بخش وجود کوچولوی تو ام .....
20 خرداد 1392

روزهایی که هرگز دوباره تکرار نخواهند شد....

دختر قشنگم این روزا برام بینهایت روزای زیباییه و شما مثل یه ادم بزرگ حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی برامون و روزی نیست که من و بابا از حرفای بامزه ای که میزنی نخندیم و لذت نبریم...این روزا راجع به همه چیز نظر میدی و به حرف زدن من و بابا ایراد میگیری ...یه وقتایی بهمون اعتراض میکنی و میگی که مامان این چه حرفی بود ؟این حرفو نگو...بده یا وقتی من یه لباس نو میپوشم که برای اولین بار داری میبینیش با حالت بامزه ای میگی مامان چه قشنگه...یا موقع خرید کلی صاحب نظری و میگی این قشنگه اینو بخر مامان... یه تخم مرغ میگی تمخ خور....که من کلی کیف میکنم به قورباغه میگی قوربابه...به ساندویچ میگی سانفلی....به تخمه میگی تمخه به دستمال میگی دمسال   ...
27 اسفند 1391

مامان قربونت بره برگ گلم

این ماه یعنی اسفند ماه 91 در کل ماه خیلی خوبی برای من و دخمل قشنگم نبود...این روزا همش به مریضی گذشت و دختر از گل قشنگترم هنوز از شر ویروس قبلی خلاص نشده بود دوباره سرما خورد و تب کرد و بی اشتها شدنش هم باعث شد کلی لاغر بشه... قشنگترینم میدونستم که رفتنت به مهد اینو برامون به ارمغان اورده ولی نمیتونم مزایای مهد و علاقه ات رو بهش نادیده بگیرم...اره دختر نازم این روزا با علاقه زیادی به مهد میری و کلی چیزای جدید یاد گرفتی ...فقط امیدوارم هر چه زودتر بدنت مقاوم بشه و دیگه بعد عید زیاد مریض نشی ... خلاصه دیشب تولد دختر دایی ات بیتا بود و با اینکه بازم بدنت یه کم داغ شده بود و من هم کلی نگران بودم مجبور بودیم بریم تولد و  چون جمعه شب بود ...
19 اسفند 1391

شیرین زبونی های یه وروجک

کیمیا ی قشنگ تر از گل مامان وقتایی که برامون شیرین زبونی میکنی و من دلم میخواد درسته قورتت بدم با خودم میگم بیام و تو وبلاگت بنویسم تا این روزا و لحظه ها رو فراموش نکنیم و یه روزی بیای و اینجا رو بخونی و از کودکانه های خودت لذت ببری عزیز دل مامان... از خوش اخلاقی هات بگم که از همون نوزادی صبح ها سحر خیز بودی و شبا با اینکه زودتر از 11 نمیخوابی اما صبح نهایتا تا ساعت 8 بیدار میشی و هنوز چشماتو باز نکرده میگی صبح به خیر و من عاشق این خوش اخلاقی هاتم ...یه وقتایی من تو تخت خودمون ولو هستم و نا ندارم پا شم بیام و بابا میاد سراغت و تو هم شروع میکنی به شیرین زبونی و منم اینطرف از خنده غش میکنم....  قبل از به دنیا اومدنت و زمانی که شما تو ...
11 دی 1391